شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(3)


 






 

گفتگو با سردار جانباز حاج قاسم صادقي
 

راجع به تدابير جنگي و فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي در جنگ برايمان بگوييد:
 

فرماندهي ايشان به گونه اي بود كه با جمعيت زيادي كه در هتل وجود داشت و كسي، كسي را نمي شناخت هم بتواند، كارها را به نحو احسن پيش ببرد و هم ،هُل نشود. چون در شرايط بحراني تصميم گيري و فرماندهي بسيار دشوار است. در واقع خاصيت جنگهاي نامنظم اين است كه اگر يك فرمانده قَدَر، قوي، بافكر، روشن و با تدبير باشد مي تواند با كمترين آسيب به خود، بيشترين ضربه را به دشمن وارد سازد كه آقاي هاشمي اينگونه بود. اينكه آقاي هاشمي گروههايي را به صورت نامنظم به مناطق مختلف براي مقابله با دشمن مي فرستاد سبب شد كه دشمن گيج شود و چنين اقدامات و تدابيري باعث شد، عراقي ها نتوانند به مدت يكسال (از زمان پيام امام مبني بر شكسته شدن حصر آبادان در مهر يا آبان 59 تا محاصره اصلي آبادان در 5 مهر 60) آبادان را به صورت 360 درجه محاصره كنند. وقتي تعدادي از ارتشي ها فعاليتها و جنب و جوش ها و شبيخونهايي را كه توسط گروه ما انجام مي شد مي ديدند، به ما پيوستند. به عنوان مثال يكي از ارتشي ها كه واقعا شجاع و نترس بود، از ارتش همراه خود يك اسلحه 106 آورده بود. او با 106 تانك عراقي را دنبال مي كرد. به اين صورت كه آنها به موازات هم با فاصله يك كيلومتر در حالي كه موضع يكديگر را مي ديدند حركت مي کردند. در اين ميان هر كس كه موفق مي شد محل مناسبي پيدا كند و به طرف مقابل شليك كند، پيروز مي شد. در اوايل جنگ عده اي از رزمنده هاي نيروي هوايي تعدادي موشك ناو آورده بودند. هركدام از اين موشكها دو سه كيلومتر برد داشتند و قابل هدايت بودند، تا مستقيما به هدف بخورد. آقا سيد مجتبي پشت يكي از اين موشكها مي نشست و در حالي كه تانك عراقي سعي داشت 106 را بزند، در گوشه اي مستقر مي شد و با آن موشك تانك را هدف مي گرفت و قبل از آنكه به 106 بزند آن را منهدم مي كرد. در واقع آقا سيد مجتبي توانسته بود به نحو احسن با كمك آن ارتشي كه 106 داشت تانكهاي عراقي را شكار كند و هدف بگيرد و از پاي درآورد كه اين يكي از تدابير ايشان بود. وقتي عراقي ها نتوانستند آبادان را محاصره كنند، در منطقه ذوالفقاريه شروع به ايجاد خط پدافندي كردند. ما هم به فاصله يك كيلومتري آنها اقدام به احداث يك خط پدافندي كرديم. از طرفي چون امكانات كافي در اختيار نداشتيم تا يكباره چند كيلومتر خاكريز بزنيم به همين دليل مجبور بوديم هر شب بخشي از آن را ايجاد كنيم. شبها مي بايست با لودر و بولدزر اين كار را انجام مي داديم. از طرفي با پيچيدن صداي لودر و بولدزر در شب بيابان مشخص مي شد كه مشغول زدن خاكريز هستيم. به همين دليل آقا سيد مجتبي گفت: « تعدادي بشكه خالي از شهر بياوريد» كه خودم بشكه ها را از شهر مي آوردم. آقاي هاشمي دستور داد بشكه ها را پشت خط اول قرار دهند و براي‌آنكه صدا بهتر بپيچد زير بشكه ها آجر بگذارند تا از زمين فاصله داشته باشند. همراه بشكه ها تعدادي چوب، چماق و لوله آب هم آورديم. شب حسين لودرچي كه در حقيقت نامش حسين دهقاني بود و 16-17 سال داشت و بر لودر سوار مي شد و تا آن را روشن مي كرد همزمان با آن ما به بشكه ها مي زديم و به اين ترتيب صداي لودر بين سر و صداها گم مي شد و حسين از خاكريز خودمان جلوتر مي رفت تا خاكريز جديدي احداث كند و به خاكريز عراقي ها نزديكتر شويم .بعضي بچه ها زير شكم تعدادي الاغ فانوس مي بستند در دشت باز رها مي کردند و نيروهاي عراقي هم تصور مي کردند آنها نيروهاي پياده هستند كه فانوس به دست به سمت آنها در حركت اند. بعضي ها هم لاستيكهاي ماشين را آتش مي زدند و به دشت مي فرستادند تا در دل عراقي ها ايجاد وحشت كنند. البته سر و صداي بشكه ها در سكوت شب در بيابان باعث وحشت عراقي ها مي شد . به تدريج كه خط پدافند ما تثبيت شد، در بچه ها حالت كسالتي ايجاد شده بود. در واقع تشكيل خط پدافندي در جنگ به خصوص اگر نيروها برنامه اي نداشته باشند مفسده زاست. به همين دليل آقاي هاشمي به اين فكر افتاد كه رزمنده ها را سرگرم كند. از زمين فوتبال آبادان تير دروازه و از مدرسه اي داخل شهر تور واليبال برداشتيم و به منطقه آورديم. خط 1و 2 (خط الله و علي) دو خاكريز به موازات يكديگر بودند. ما تيرهاي دروازه را بين اين دو خط قرار داديم و شروع به بازي كرديم. سيد مجتبي روي خاكريز ايستاد و با فرياد به عراقي ها گفت: «در ميدان جنگ كه نتوانستيد پيروز شويد، اگر مَرديد بياييد و در ميدان فوتبال خودتان را نشان دهيد». به خاطر دارم كه رزمنده ها توانسته بودند يك تانك عراقي را متوقف كنند. اما در‌آن دو زن بودند كه لباس نظامي بر تن داشتند. بسيار تعجب كرده بوديم كه آن زنها چرا آنجا بودند؟ در همان جا سيد مجتبي گفت: «بسيار مراقب باشيد كه عراقي ها از طريق زنها رزمنده هاي ما را فريب ندهند» در واقع بعثي ها از زنها براي فريب دادن نيروها استفاده مي کردند.
همانطور كه اشاره كردم نيروهاي داوطلب مختلفي از اقصي نقاط ايران به گروه ما مي پيوستند. مثلاًً 50 نفر از شمال، 30 نفر از يك استان يا تعدادي از استانهاي ديگر و... زماني كه نيروي تازه نفس از راه مي رسيد، آقا سيد مجتبي بلافاصله مي گفت: «امشب بايد شبيخون بزنيم» اهميتي نمي داد كه آيا اينها آموزش ديده اند يا خير. چرا كه آقاي هاشمي همواره معتقد بود و مي گفت: «نبايد به دشمن اجازه دهيم ساكن باشد. بايد مرتباً به او حمله كنيم و شبيخون بزنيم تا جا نگيرد و جاي پا باز نكند».
در پيشروي (حدود يك ماه و چند روز) قبل از شكست حصر آبادان توانستيم 7-8 كيلومتر جلو رويم و خاكريز عراقي ها را بگيريم. در اين هنگام آقا سيد مجتبي بالاي خاكريز ايستاد و محسن ارومي را (كه در مكه شهيد شد) سر خاكريز گذاشت و به او گفت: «اگر اين سربازها از خاكريز حركت كردند و اين سمت آمدند، با مسئوليت من به همه شان شليك كن» و خودش هم چند تير شليك كرد تا به قول معروف حساب كار دستشان بيايد. چون عقب نشيني و خالي شدن يكباره خط توسط آنها باعث تضعيف روحيه رزمنده هايي مي شد كه در خط مي ماندند. از طرفي ايشان مي گفت: «ما در اسلام عقب نشيني نداريم يا همه با هم جلو مي رويم و كشته مي شويم يا مي كشيم» اين تدبير يك فرمانده در آن لحظات دشوار است. مي بايست چنين خصوصياتي از اين شخصيتها بيان شود تا به عنوان سند باقي بماند. با توضيحاتي كه داده شد، تصور كنيد گروهي با اين اعضا كه از هر قشري بودند و مي بايست براي مقابله با دشمن در خط پدافندي فرماندهي مي شدند تا وظايفشان را انجام دهند و بجنگند نياز به چه فرمانده مقتدري دارد؟ آنچه شخصيت شهيدان چمران و هاشمي را از ساير فرماندهان جنگ متمايز مي كند، اين است كه آنان در جنگ از كساني بهترين بهره و استفاده را بردند كه در ساير ستاد و ارگانها تحويل گرفته نمي شدند.
وقتي توانستيم در منطقه ذوالفقاريه خط پدافندي تشكيل دهيم، آقا سيد مجتبي گفت: «مي بايست در دشت باز به سمت عراقي ها كانال بزنيم» به اين ترتيب رزمنده ها شبانه شروع به ايجاد كانال كردند. يكبار عراقي ها ضمن احداث خاكريزشان با لودر پيشروي كردند تا خاكريز را در فاصله كمتري به ما ايجاد كند. بچه هاي ما هم به آن لودر تيراندازي كردند و آنها ناچار به عقب نشيني شدند و پانصد متر عقب تر اقدام به ايجاد خاكريز نمودند. در اين ميان لودر عراقي ها كه ضمن تير اندازيها راننده آن، آنرا رهاكرد، شاخص ما شده بود و مي خواستيم به لودر برسيم. آقا سيد مجتبي گفت: «تا آن لودر كانال ايجاد مي كنيم تا آنجا خط اولمان شود» رزمنده ها هم شبانه شروع به احداث كانال كردند و خاكها را طوري در منطقه پخش مي كردند كه بعثي ها متوجه نشوند درحال حفر كانال هستيم. به مرور پيش رفتيم و لودر عراقي پيشاني خط ما و مركز ديده باني رزمنده ها شد .اين كانال زيگزاگي شكل بود. زيرا اگر مستقيم پيش مي رفتيم و دشمن آن راگلوله باران مي كرد هر آنچه در كانال بود اعم از نفر و مهمات به كلي تخريب مي شد كه اين خود يك تاكتيك نظامي است. تا تعداد كشته ها را كاهش دهد طوري كه در مسير 200-300 كيلومتري كانالي به طور 500-600 كيلومتر ايجاد كرديم. يكي از فعالان حفر كانال آقاي جواد رضا بود. اين كانال باعث شد فاصله ما تا خط عراقي ها يك كيلومتر گردد.

اگر امكان دارد ساير فعاليتها ي آقاي هاشمي در جبهه توضيحاتي بدهيد.
 

لازم است بگويم سيد مجتبي هاشمي سه دستگاه خانه داشت ،اما وقتي شهيد شد ورثه هر سه را فروختند تا بدهي هايش را بدهند. بدهي اش هم اين بود كه از سايرين پول مي گرفت تا خرج رزمنده ها در جبهه كند. يكبار عملياتي انجام داديم كه رمز آن «دوقلوها» بود. براي ما اين سؤال پيش آمد چرا آقاي هاشمي چنين اسمي را براي رمز عمليات انتخاب كرده است؟ بعداً فهميديم خدا به ايشان دوقلو داده بود. به همين دليل نام يكي از شبيخونها را دوقلوها گذاشته بود. شب عاشورا در هتل و در خاموشي (چون اگر در شب چراغي روشن مي شد با توجه به نوري كه به دشمن مي رسيد موقعيت ما شناسايي ميشد) آقاي هاشمي شروع به خواندن روضه كرد و يك مداح هم آن را ادامه داد و پس از آن دعاي كميل خوانده و به اين ترتيب مراسم عزاداري شب عاشورا برگزار شد. هنگامي كه شب جمعه در هتل كاوانسرا بوديم، سيد مجتبي ما را به قبرستان آبادان براي زيارت اهل قبور مي برد يا اينكه زماني كه بچه ها عقب بر مي گشتند، آقاي هاشمي آنها را جمع مي كرد و به نماز جمعه آبادان مي برد. آن زمان به دليل شرايط جنگ نماز جمعه در يك زير زمين برگزار مي شد و در مجموع بيست، سي نفر جمع مي شدند. دشمن وقتي متوجه مي شد در آبادان نماز جمعه برپا شده است آنجا را گلوله باران مي كرد. كه حتي در نماز جمعه شهيد هم داديم. در شهر آبادان منافقين فعاليت داشتند كه آنها با استفاده از تجهيزات و امكانات ما و يا آنچه از عراقي ها به غنيمت گرفته بوديم، خود را تامين مي کردند تا به گروههاي نظامي و شبه نظامي كه عليه بعثي ها در جنگ بودند، ضربه بزنند و پيش مي آمد كه حتي به هتل مي آمدند و تيراندازيهايي هم مي کردند. ضمناً بخشي از پالايشگاه آبادان را همين منافقين از خاك آبادان هدف گرفتند. طوري كه امام مي فرمودند: «منافقين از كفار بدترند» يكي از اقدامات آقاي هاشمي اين بود كه به همراه تعدادي از رزمنده ها يكي دو تا از خانه هاي تيمي شان در آبادان شناسايي و تصرف كرد .چون جبهه جبهه بازي بود. حتي بعد از آنكه به دلايل مختلف از ورود به جبهه منع شد، با سخنراني هايش در مساجد و پايگاههاي مختلف در بيداري و هوشياري مردم نسبت به ضربه اي كه منافقين در جنگ به ما وارد مي کردند. موثر بود.
در واقع ما در آبادان با دو جبهه در جنگ بوديم. عراقي ها كه دشمن رو در روي ما بودند و منافقين از داخل شهر آبادان به ما ضربه مي زدند و حتي چندين بار قصد داشتند آقاي هاشمي را در همان آبادان به شهادت برسانند. با وجودي كه پس از شكسته شدن حصر آبادان امام جمعه آبادان از فعاليتهاي آقاي هشمي تقدير و تشكر كرد كه در كتاب «مي نويسم تا بماند» چنين اشاره كرده است: «با حركتهاي اعجاب انگيز اين گروه آنها توانستند آبادان را نجات بدهند» آقاي هاشمي پس از‌آنكه به تهران بازگشت به كاسبي مشغول شد و در آمد حاصل از آن را صرف كمك به جبهه كرد. در عين حال نخستين شخصيتي بود كه حركتهاي انقلابي عليه بي حجابي و بد حجابي را سازماندهي كرد. ايشان همچنين در مدتي كه در تهران بود به جانبازان و خانواده هاي شهدا سر مي زد و از آنها دلجويي مي كرد. در اين ميان در راستاي انقلاب به اندازه وسعش كارهايي انجام مي داد. مثلاًً چند بار به عنوان يك بسيجي به جبهه رفت. تا اينكه در 28 ارديبهشت سال 64 توسط يك زن منافق ساعت 8-9 شب در مغازه اش به شهادت رسيد.

راجع به برخورد با مسئولان مملكتي كه براي بازديد به مقر فداييان اسلام مي آمدند توضيحاتي بفرمائيد.
 

فرماندهي شهيد هاشمي در منطقه آبادان زبانزد خاص و عام بود. طوري كه مسئولان درجه اول مملكتي براي بازديد از فداييان اسلام و ديدار و گفتگو با آقاي هاشمي به آبادان و هتل كاروانسرا مي آمدند. به عنوان مثال مقام معظم رهبري(كه آن زمان عضو شوراي عالي جنگ بودند) شهيد رجايي، شهيد بهشتي، آقاي هاشمي رفسنجاني (كه آن زمان رئيس مجلس بود) و بني صدر.
به خاطر دارم بني صدر به هتل كاروانسرا آمد و سيد مجتبي هاشمي با او دعوا كرد و به او گفت: «ما حتماً بايد مرگ بر شاه بگوييم تا چند تانك بياوري؟» بني صدر تعجب كرد و گفت «يعني چه؟» آقاي هاشمي گفت: «در تهران زمان شاه هنگامي كه شعار مرگ بر شاه مي داديم براي مقابله با ما تانكها مي آمدند. اينجا هم بايد حتماً شعار بدهيم تا تانك بيايد؟ در واقع آقاي هاشمي جز معدود فرماندهاني بود كه مقابل بني صدر ايستاد و با او بحث كرد و حرفش را زد. حتي محافظ بني صدر به سيد مجتبي تذكر داد: «ايشان رئيس جمهور مملكت هستند مراقب حرف زدنت باش» آقاي هاشمي هم گفت: «براي من مهم نيست هركس مي خواهد باشد. خيانت كه خاص و عام ندارد» سيد مجتبي بني صدر را به هتل راه نداد و او هم با ناراحتي رفت. ايشان معتقد بود حضرت امام فرموده است: «آبادان را بايد حفظ كنيد» ما هم بايد حفظ كنيم و هدفش هم همين بود. به همين دليل چندين ماه حتي زماني كه يكي دو بار مجروح شد به خانه نرفت. هنگامي كه مقام معظم رهبري به هتل كاروانسرا آمدند، شهيد هاشمي با ايشان هم بحث كرد كه نوارش هم موجود است. آيت الله خامنه اي در بين صحبتهايش مي فرمايد: «اين چه كسي است كه دارد نق مي زند؟ » يكي از حضار در جمع گفت: «ايشان آقا سيد مجتبي فرمانده ماست.» مقام معظم رهبري فرمود: «كه اينطور! پس سيد مجتبي ايشان اند. خوشحال شديم كه با ايشان آشنا شديم و ايشان را ديديم» آقاي هاشمي هم بلند شد و راجع به كمبود امكانات و تجهيزات اعتراض كرد. در واقع شهيد هاشمي چنين شخصيتي بود كه حرفش را مي زد، انتقادش را مي كرد و در عين حال كارش را هم انجام مي داد و از زير بار مسئوليت شانه خالي نمي کرد.

به چه علت آقاي هاشمي از جبهه بازگشت؟
 

پس از شكست حصر آبادان سپاه بتدريج رشد كرد و طي عمليات تنگه چزابه كه منجر به فتح بستان شد، خودش را نشان داد و منسجم تر شد و كادر گرفت و سازمان رزمش را از گردان به تيپ و سپس لشكر گسترش داد. در اين ميان آقاي هاشمي به عنوان فرمانده جايگاهي نداشت و متاسفانه از وجودش به عنوان يك فرمانده استفاده نشد. از طرفي با توجه به گستردگي قشرهاي مختلف گروه ما و اينكه سيستم بتدريج نظم گرفت و چنين افرادي با توصيفي كه كردم در مجموعه نظامي جايگاهي نداشتند آقاي هاشمي به تهران بازگشت.

اگر ممكن است كمي راجع به ملاقات شهيد چمران با آقاي هاشمي و تصميماتي كه گرفته شد توضيح دهيد.
 

يكماه قبل از شهادت شهيد چمران ايشان براي ديدار با آقاي هاشمي به منطقه آبادان آمد و از خط ما بازديد كرد. با توجه به ابتكاراتي كه از شهيد هاشمي و همرزمانش در طول اين يك سال در منطقه ذوالفقاريه شنيده بود، براي پيشبرد بهتر جنگ تصميم بر اين شد گروه ما تحت فرمان شهيد چمران باشد. زيرا آن زمان ما کاملاً مستقل عمل مي كرديم. متاسفانه زماني كه شهيد چمران در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسيد آن تصميمات هم عملي نشد.
در پايان لازم مي دانم به مطلبي از كتاب «آبادان من» اشاره كنم كه يكي از نيروهاي داوطلب مردمي راجع به آقاي هاشمي مي گويد: «... تا مدتي آبادان را از دست رفته مي دانستم. وقتي با آن كلت غنيمتي كه در ايام انقلاب از پادگان عشرت آباد آورده بودم وارد آبادان شدم، اينكه چرا آن را به اسلحه خانه تحويل ندادم راستش دلم نيامد و از اين بابت شرمنده امام هستم. يك ساعت طول نكشيد كه متوجه شدم هيچ كس به هيچ كس نيست. بعد از ساعتها سرگرداني به دنبال مقر سپاه و ارتش گشتم. بنده خدايي كه خودش هم تفنگ بر دوشش بود به ساختماني كه نيروهاي نظامي درآن بودند راهنمايي ام كرد. همه آشفته و مبهوت زانوي غم به بغل گرفته بودند. آن بنده خدا با انگشتش شخصي را به من نشان داد كه «بايد خود را به او معرفي كني» آن شخص سيد مجتبي هاشمي بود. ريش انبوه جو گندمي داشت و يك بلوز چيني بر تن و يك شلوار ارتشي خاك آلوده به پا داشت. به همراه موهاي آشفته كه از دور و بر كلاه بره سبز رنگي كه به سر داشت بيرون زده بود. ابهتش خيلي زود مرا گرفت. برخلاف افرادي كه آنجا بودند، در چهره اش آثار درماندگي و نااميدي به چشم نمي خورد. قيافه اش مرا به ياد حمزه در فيلم «محمد رسول الله» انداخت. وقتي به كنارش رسيدم، ديدم قَدَم تا زير شانه هايش است. عطر گل محمدي كه از اوركتش به مشامم مي رسيد چند لحظه اي مرا از حال و هوايم بيرون برد. با صداي كلفت مردانه اي به خود آمدم: «پسرم! شما از نيروهاي داوطلب هستي؟» دست و پايم را گم كردم و زبانم گرفته بود. بالاخره بدون آنكه به چشمهايش نگاه كنم ،گفتم: «بله حاج آقا!» همه تلاشم را كردم كه خود را طوري نشان دهم كه فكر نكند بچه ام. گفتم: «من اسلحه هم دارم!» گفت: «مثل اينكه آرتيست هم هستي!» خنده قشنگي كرد وگفت: «همين جا بنشين تا بگويم چه كار كني» حسابي وارفتم و هزار جور فكر كردم...».
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43